یک روز یک پسر بچه ای در خانه بود.
پدرش امد گفت ;[[ می خواهی به کلاس شنا بروی گفت بله وبعد دست پدرش راگرفت ورفت.
به انجا که رسی دند پدر پسر را ثبتنام کرد ان با علاقه به کلاس رفت.
بعد از تلاش های زیاد موفق شد شنا را یاد بگیرد
پسر باید بدونه حالا خیییلی چیزها هست که تو شنا باید یاد بگیره و باباشرو خوشحالتر کنه....
اره بابا میدونم فقت برای اولش را نوشتم
پسر باید بدونه حالا خیییلی چیزها هست که تو شنا باید یاد بگیره و باباشرو خوشحالتر کنه....
اره بابا میدونم فقت برای اولش را نوشتم