یک روز دو همسایه باهم دعوایشان شد. یکی با ان لجبازی میکرد یکی با اون یکی از همسایها اسمش سیروس و اندیگرسمد بود. سیروس اشغال هایش را جلوی درب خانه ی سمد میگذاشت. سمد هم ماشینش را جلوی درب پارکینگ سیروس میگذاشت. یک روز این دو باهم به حرف نشستند و... بالاخره ایندو باهم دوست شدند ولی دوباره در همان محلیک دعوای دیگر رخداد و...
قصه ی من تمام شد کلاغه به خونش نرسید
چه خوبه که با هم دوست باشیم و دعوا نکنیم.به نظر من با گفتگو میشه اکثر مشکلات رو حل کرد و نیازی به دعوا نیست...
قصه ت رو دوست داشتم بابایی
شما دروست شما درست میگی














